قديمي ترين خاطره اي که از کودکي ام دارم براي وقتيست که هنوز شيشه مي خوردم!
جزئيات يادم نيسهيچ چيز از اتاق، در و ديوار و اثاثيه توي خاطرم نيست. فقط همينقدر يادم است که خوابيده ام،شيشه توي دهانم است و دارم نق ميزنم.صداي مادرم از جايي که نميبينمش مي ايد که دارد قربان صدقه ام ميرود و عجيب اينکه صداي مادر واضح است.انگار کن همين الان کنار گوشم دارد حرف ميزند.همان طور که بود؛ گرم،مهربان،همدلانه.
بعد از آن هم بارها صداي مادر را شنيدم، بارها قربان صدقه ام رفت، ولي من هر وقت دلم براي صداي مادرم تنگ ميشود ، آن صدا را به ياد مي آورم . همان صداي کمي دور ، بي تصوير.


شبيه نابينايي که شنوايي دقيق تر و تحريک پذيرتري داشته باشد.
و حالا، همين الان ، دلم آن صدا را مي خواهد که بپرسد: تب داري؟ بگويم: آره گمونم! بگويد: قربونت برم! و من خودم را لوس کنم و نگويم خدا نکنه ! چون مثلا تب دارم و آدم تب دار حال تعارف ندارد!
اگر ميگفتند يک صدا را در حافظه ي شنيداري ات حفظ کن و ديگر هيچ نشنو؛ بي شک آن لحظه را حفظ ميکردم که ميگفتم"مادر" و مي شنيدم "جانم"
امضاي اين پست: يک زن گُنده ي لوس که نصف شبي دلش مادر خواسته!

تنها صداي مادر

صداي ,مادر ,مي ,، ,تب ,ام ,صداي مادر ,صدا را ,آن صدا ,صداي مادرم ,قربان صدقه
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها